94/6/27
11:29 ع
ناگهـان آییـنه حیران شد ، گمـان کردم تویی
ماه پشـت ابر پنهـان شد ، گمان کـردم تویی
رد پایـی تـازه از پشـت صنوبرهـا گذشـت ...
چشم آهوهـا هراسـان شد ، گمـان کردم تویی
ای نسیــــم بی قــــرار روزهـــای عاشــقی
هر کجا زلفی پریشـان شد ، گمان کردم تـویی
سایه ی زلف کسـی چون ابر بـر دوزخ گذشـت
آتشـی دیگر گلستـان شد ، گمـان کردم تویـی
باد، پیـراهـن کشیــد از دسـت گلها ناگـهـان
عطـر نیلوفــر فراوان شـد، گمـان کردم تویـی
چـون گلـی در بـاغ ، پیراهـن دریـدم در غمت
غنچـهای سر در گریبان شد، گمـان کردم تویی
کشتـهای در پـای خود دیدی یقیـن کردی منم
سایهای بر خاک مهمان شد ، گمان کردم تویی
(فاضل نظری)